جاى پست تولد. تکمیلش میکنم.
حالا که اینها را مىنویسم اسفندماه است، نیمهٔ اسفند. سال دارد تمام مىشود، مىرود مىرسد به نودوهشت، در روزهاى بیست و نه سالگى. بچه که بودم بیست و نه سالگى غایت سن آدمها بود. معلمهاى زبانم بیست و هشت نه سال داشتند و خیلى خیلى بزرگتر خیالاتم بودند. دخترهاى بزرگى که در زندگیشان همه چیز سر جاش بود. در خوانده بودند، سر کار مىرفتند، جوان و زیبا بودند. عشق آن موقع گمانم تعریف نشده بود در یادم که آنها را بى عشق متصور بودم. حالا خودم در همان سنام. مدتى است کار نمىکنم، درس مىخوانم، بزرگ نشدهام فقط تغییر کردهام و یک خلایى در دلم هست به نام عشق. جوان و زیبا؟ زیبایم همیشه تابع شرایط بوده. دو سال پیش، وقتى کسى بود که دوستم داشت زیبا بودم، در زیباترینِ حالتم. حالا؟ مدتهاست حس زن بودن ندارم. موجود بى جنسیتىام که زندگى مىکند، گاهى شاد، گاهى غمگین، در رفت و آمد. چیزى کم است و هرچه بیشتر مىگردم نمىیابمش. عشق نیست. سؤال است. سردرگمى است. بیست و هشت و اواخرش به همین چیزها گذشته.
ذهنم خالى است انگار. تشت مسى خالى که مردى با چکش بهش مىکوبد، تق تق تق تق.
شنبهاى که همه چیز چه در ظاهر چه باطن آرام بود مامان را جاگذاشتم توى بازار و رفتم دوستش را دیدم. نه دوستش مىداند چه کسى_حتى آدم خاصى هم در زندگیش نیستم و نبودهام، در زندگى خودم او چرا_ به ملاقاتش رفته، نه او مىداند دوستش کى را دیده. این وسط فقط من بودم که مىدانستم آدم روبروییم دوست صمیمى کسى است که روزى دوستش داشتهام.
حالا؟ عطا یک نقطهٔ کوچک و به ظاهر بىاهمیت است توى قلبم. قلبى که این روزها شاید دارد عاشق آدمهاى تازه مىشود یا نهایت سعىاش را مىکند.
*اصفهانم. اصفهان با رود پرآب. تا آب توى دل رود در جریان است، دیدنش را، قدم زدنش را، کنارش آرمیدن را از دست ندهید. این زندگى معلوم نمىکند کِى فرصتها بازخواهند گشت.
*نازک نارنجى امیدوارم اینجا رو بخونى دوباره و خبرى از خودت بدهى.
این دومین بار بود که این اتفاق مىافتاد. نشسته بودیم توى بوفهٔ دانشگاه به چاى و کیک خوردن. حرف سن و سال شد. آدمهاى کنارم چند سالى از من کوچکتر بودند. رسیدیم به تجربههاى زیسته، به سالهاى بیشتر گذرانده. نگاهم افتاد به دخترى که آن ور سالن پیتزا و نوشابه مشکى مىخورد و به نظر مىآمد عرب است، با آن مدل روسرى بستن کیپ دور صورت و کلیپس گنده. دخترهاى عرب دانشگاه قبلیم کلیپس نمىبستند. مانتوهاى تنگ یا کوتاه مىپوشیدند با روسرى محکم تاب خورده دور سر، با آن قیافههاى اصیل زیبا و گاه آرایشهاى اغراق شده. نگاهم به دخترک عرب و پالتوى قرمزش بود که یکهو فکر کردم من کىام؟ در کسرى از ثانیه اتفاق افتاد. گذرا بود و پرکشیدنى. نماند ولى توى ذهنم نشست که کىام؟ شاید اگر آن لحظه کش پیدا مىکرد و ادامهدار مىشد مناسب بود براى یافتن جوابش و رسیدن به چیزى که لابد کشف و شهودى درونى است. کشف و شهود لحظهایم دیرى نپایید و باید بلند مىشدیم برمىگشتیم کتابخانه. حالا که اینها را مىنویسم انور براهم گوش مىدهم و آفتاب بعدازظهر تابیده روى دفتر دستکمان در میانهٔ میز چوبى گرد. توى مخزن کتابهاییم و درس و اتاقِ روشن بارت مىخوانم. اتاق روشن براى دومین بار و بعد از سالها دارد مىچسبد بهم و اصلاً شاید برآیند همینهاست که یکهو توى بوفه یادم مىافتد از خودم بپرسم تو کى هستى؟ بار اول با مینا بودیم، توى اتوبوس در بلوار کشاورز نشسته بودیم. پنج شنبهاى که با بچهها به تفریح گذشت و بعد یکهو من در اوایل شب و تاریکى و ماشینها و خیابان و آدمها برگشتم از خودم پرسیدم تو کیستى؟ سؤال غریبى بود. در ثانیهاى خودم را، خود همیشگى را گم کرده بودم. من بودم و نبودم. انگار خودم نشسته برابر خودم از خودم مىپرسیدم. حالا قربانى دارد مىخواند تا ماه شبافروزم پشت این پردهها نهان است. همین چند دقیقهٔ پیش داشتم درسمان دربارهٔ داستان شیخ صنعان را مرور مىکردم. این گذارِ عشق از آدمى و این کنده شدن چیزى_آن چیزى چیست؟ همان عنصر گمشده؟ همان که دو سال است دربهدر دنبالش مىگردم و انگار ازم فرار مىکند؟_ از تو و اضافه شدن به دیگرى و حلول دیگرى در تو و یکى شدنتان و بعد ماندن خودت. ماندن تو با تو. انگار پیر چنگى که به خدا مىگوید اکنون من و تو و تو و من». حالا تو مدتهاست خودتاى، آن خودى که خود قبلى نیست. تو همان آدمى، همان مریم ولى نه همان مریم. یکى دیگر درون توست، همان چیز مجهول، همان عنصر. شاید همین است که در این مدت، توى این سه ماه دو بار پیش آمده که از خودم پرسیدهام_در آنى، آن» همان جذبهٔ ناگهانى_ من کىام؟ کاش مىشد بر زمان مسلط و محاط بود تا در همان دمِ ناگهانى پى به حقیقت آن سؤال مىبردم. شبیه وقتى سر جلسهٔ امتحان نشستهاى و پاسخ سؤالى در یک فریم توى ذهنت شکل مىگیرد و مهم این است که قلاب ذهنت گیر کند بهش و گیرش بیندازد تا بتوانى بنویسیش، آن سؤالهایى را که عمیق نخواندهاى یا یادت نیست یا حالا از ذهنت پریده. به هر حال تو آمادهٔ این امتحان نبودهاى.
فصل امتحانات است. به سیاق این دو سه هفته آمدهام کتابخانهٔ دانشگاه درس بخوانیم. مخزن لاتین پر بوده نشستهام این بیرون، شیر و کیکم را خوردهام، نتگردى کردهام، آسه آسه جزوهها و خودکارها را پر و پخش میز کردهام تا بلکه بشینم پاش. شب قبل آخر شب داشتم وبلاگم را مىخواندم، صبح صفحه باز بود و رسیدم به اینکه شروعِ نود و شش را دعا کردهام کاش همه چیز برمىگشت به قبل از نود و پنج. دیدم حالا همه چیز شبیهِ قبل از بیست و پنج سالگى است. همه چیز و هیچ چیز. بعد متوجه شدم چقدر از عطا اینجا نوشتهام، تمام روزهایى که در توییتر ننوشته بودم، هر وقتى که با هیچ کس جرأت بازگویى دیدههام از توفانى مهیب را نداشتم، هر آن وقتى که حتى نتوانسته بودم روى کاغذ بیاورمش و از عطا یک آدم جدیدى در یک داستانى خلق کنم. اینجا نوشته بودم. توى وبلاگ از او گفته بودم. از مرد خوب زندگى، از بعد از خدابیامرز.
حالا روزها که نه، سالهاست عطا نیست. حالا مثلاً یک صبح مىزنم بیرون، رژ پررنگ صورتى به لبها، کلاه خزدار صورتى به سر، خوش و خرم راه مىروم که یک گربهاى را مىبینم، صداش مىزنم پیشى و بعد یکهو پاهام جان ادامهٔ مسیر را ندارند. به مکالمهٔ دو شب پیشم با دوستى فکر مىکنم دربارهٔ گربهها وقتى رو نیمکتى در دانشگاه، لرزان نشسته بودیم به چاى و سیگار. پاهام کم مىآورند، زیرشان خالى مىشود و فکر مىکنم حالا تو دارى زندگیت را مىکنى عطا و نمىدانى یک نفر در این شهر هست که صبحش با به تو فکر کردن، با یادآوریت این شکلى ویران و متلاشى مىشود. تا باز چقدر زور بزند، به هر درى بزند، هر ریسمانى را به چنگ بیاورد تا فراموشت کند. بکَند تو را از زندگیش و فکرهاش. تو دارى زندگیت را مىکنى و نمىدانى و بهتر که نمىدانى یک نفر این جا چطور تمام انرژیش را صرف فراموشیت مىکند. صرف زور زورکى عاشق یکى دیگر شدن یا لااقل برگشتن به روزهاى قبل از تو، به خیلى قبل از تو، یا به وقتى تو بودى، یادم نیست کِى بود، به آن وقتها که مریمِ سرخوش درونم هنوز مىزیست. فکر مىکنم انقضاى دوست داشتنت مدتهاست سررسیده. یادت هم اگر برود از پیشم، فبها.
*هیاهو را خرد خرد مى گذارم توى کانالم و اگر همت کنم بشینم پاى ویرایش داستان تازه و شاید شد به چاپش فکر کرد.
دقت کردید که اولین روز بهمنماه دوستداشتنى است؟
*عنوان از در سوگ و عشق یاران، شاهرخ مسکوب.
مهاجرت کردهام به شهرى که پدرم سالها پیش ازش مهاجرت کرد به شهر خودم. اصفهان را، شبهاى میدان را، سنگفرش تازهٔ چهارباغ را رها کردهام آمدهام به این شهرى که ملغمهاى است از تمام روزهاى عاشقىام و سردرگمىها و اشکها و خیابانهایى که پیاده طى کردهام.
یک ماه اول به یافتن خودم گذشت در زندگى جدید. به اخت شدن باش و سعى در فراموشى آنچه پشت سرم جا گذاشته بودم.
حالا؟ دارد به کشف مىگذرد. به مثلاً یک چهارشنبهاى که که دویدم پى آدم تازه یافته که آفتاب بیاید و آمد. که ایستادم برابرش و ازش راز این سالها را پرسیدم. و وقتى جواب داد فکر کردم مىارزید، تمام روزهاى رفته، تمام وقتهایى که به عطا فکر کردم، به على، به آدمها، به خودم. گفته بود هر عشقى که از آدم مىگذرد یک چیزى به او اضافه مىکند و یک چیزهایى از او کم تا این آدم یک آدم نویى شود، همان قبلى با خصوصیاتى دیگر، همان قبلى با تجربهاى که حالا از سر گذرانده. انگار نشسته بود برابرم یا در کنارم که از من به من بگوید. فکر کردم از عطا رسیدم به اینجا؟ رسیدم به برابر این مرد نشستن و حرفهاش را شنیدن و آرام گرفتن، قرار یافتن. یعنى این همه زمان نیاز بود براى این مریم شدن؟ این یکى مریم که دیگر عاشق عطا نیست، که شاید هست ولى نه مثل مریم چند ماه پیش، مثل آن یکى که یک سال پیش شبى بارانى جاش گذاشتم توى خیابانهاى این شهر و وقتى برگشتم به پشت سر نگریستم، نبود. دنبال خیال آن مردى که شبى رهاش کرد رفته بود، پى رؤیاها.
حالا تمام گذشته را گذاشتهام روى شانههام، متزل و ناباور ایستادهام جایى که فکرش را نمىکردم و به این فکر مىکنم که این آدم را باید مىدیدم که آن طور شد؟ لابد اگر آن طور نمىشد نمىدیدمش و مىارزید.
خیلى گذشته. دیگر مدتهاست خواب عطا را ندیدهام، دیگر مدتهاست سعى کردهام با به یاد آوردنش اشک نریزم و خو گرفتهام به زندگى تازه.
تهاش چیست یا کجاست؟ شاید جدى جدى دارم زندگى را بیش از آنچه که هست سخت و پیچیده مىکنم، شاید آدمها حق دارند. اصلاً کسلکننده و غیر قابل تحمل شدهام یا هرچى، ولى مطمئنم اگه به اینها فکر نمىکردم، اگر آن سیبى را که انداختم بالا این چرخها را نمىخورد یک غروب چهارشنبهاى نمىنشستم به فکر کردن و به فهمیدن و به کشف و شهود تمام سالها و آدمهاى رفته.
گاهى فکر مىکنم چهها که نگذشت و چى شد اینطور شد؟ هنوز بىپاسخام در چرایى سؤالهام ولى از یک چیز مطمئنم و آن، آن ارزیدن گفتنِ محکم و باایمان است. ایمان همان به قول یکى استخر خالى که بالا سرش ایستادهام سرِ پریدن یا نپریدن درونش.
لااقل حالا تکلیفم با یک چیزهایى مشخص است، در بىتکلیفترین حالت ممکن.
بزرگ کردن این دخترى که یلخى بارآمدن را بلد است و سختگیرىهاى بىجا را و بىمحابا دوست داشتن را انرژى مضاعفى ازم مىستاند، کنار درس خواندن و خواندن و بیست و هشت سالگى را گذراندن.
تصمیم گرفتم داستانها و رمانهام رو بذارم یه جایى که آدمها بخونند. شرط و قانون و هیاهو و شاید این داستان آخرى و اون خردهریزها که شبیه داستان کوتاه بود. یعنى در شرایط فعلى که به هر چیزى چنگ مىزنم واسه رهایى و نجات به نظرم اومد این تنها راهه.
قانون رو که خوندید لابد بیشترتون، حالا باز دوباره بخونید:)))
https://t.me/dastanmary
حدود دو سال پیش بود که حرف وبلاگها شد و یکى از بچههاى توییتر چندتا وبلاگ را بهم معرفى کرد. نویسندهٔ یکى از وبلاگها توییترى بود و حالا یادم نیست بعد از معرفى دوستم فالوش کردم یا از قبل فالوش داشتم. به هرحال، از آن چندتا وبلاگ فقط به یکیش سر زدم. لابد به اصرار دوستم که این یکى حرف ندارد و فلان. از همان اول کارمعلوم بود وبلاگ پرطرفدارى است، از تعداد کامنتها فهمیده بودم یا شاید این حس ششم مسخره و بىدلیلى که بعضى اوقات دارم و مثلاً سال پیش از دم بانک مرکزى که رد شدم یک قطره باران چکید روى دست یا صورتم و یکهو و بىدلیل یاد روزبه افتادم و بعد و آن داستانها و اصلاً چه داستانى؟ به هرحال این پرطرفدار بودن وبلاگ اولین دافعهاش بود. بعدى مرگ مادر طرف بود. من در برابر مردها وقتى از مادرشان حرف مىزنند ضعیفم. حتى شاید حکم کفتر روپایى زن را داشته باشد برایم، مردى که عاشقانه مادرش را دوست دارد. حالا رسیده بودم به وبلاگى که مادر یک مردى مرده بود و او عزادارش بود و از مادرش نوشته بود. نمىتوانستم، خواندنش کار من نبود. خودم در زندگیم بارها با این مسئله مواجه بودهام و خوب مىدانم مردها با چه کیفیتى مادرشان را دوست دارند، آن حد از دلبستگى و چیزى که فراتر از عشق است، آن بچه بودنشان در مقابل مادر و اینها. بعد حالا من افتاده بودم میان روایت مردى از مرگ و نبودن مادرش. لابد در بحبوحهٔ کثافت زندگى خودم بوده آن وقتها که سریع وبلاگ طرف را بستهام و بعد هم یادم رفته. در توییتر همچنان فالوش داشتم و خب کاربر هیجانانگیزى هم نبود، از آنها که باید باشند. و البته از آن نبایدىها هم نبود. بود دیگر. تا دیروز که به خاطر این دلدرد لعنتى و این حال روحى و آن پیغام گند و مسخرهاى که به پ دادم دلم خواست بنشینم وبلاگ بخوانم چون حال کتاب خواندن-دارم کریستین و کید را براى بار دوم مىخوانم، از دستفروشى در انقلاب خریدهام، در سفر اخیر- نداشتم و این سریال ترکى که مىبینم زیادى آبکى است و خب راستش اصلا حالا دیگر عشق برام اینقدر قشنگ و رویایى و پیچیده در کاغذ کادویى رنگى رنگى نیست پس همچین سریالى کمتر دلم را به تاپ و توپ مىاندازد. توى توییتر ولچرخ مىزدم که صاحب وبلاگه یک چیزى نوشت و من یادم افتاد خوب است وبلاگش را بخوانم. توى بیو لینک وبلاگ بود. از آخر نشستم به خواندن. حالا با مرد غمگین آن روزها مواجه نبودم، یکى بود که انگار کارش با سفر دریایى مرتبط است و گربه دارد و حالا از پدرِ بعد از مادرش جدا زندگى مىکند و خیلى غر مىزند و یک سرى بدیهیات را یک طور جذابى مىنویسد. درضمن انگار ٦٥ کیلو است که با حساب فقط ده کیلو از من بیشتر لابد مرد نحیفى است که البته یک رمان هم نوشته وآهان، اسم قشنگى هم دارد، یعنى اسم و فامیل قشنگى. از همین چیزها، یعنى در خواندن آرشیو وبلاگش از دیروز تا حالا و بىوقفه و البته که لعنت بر ، حتى با وجود رسیدن به ماههاى مرگ مادرش و آن غم عظیم غیر قابل وصف، این هم یک آدمى است دیگر که البته دقیق مىنویسد و بىپروا و زندگیش شبیه فیلم سینمایى است یا شاید واقعاً خیال هم لابهلاى سطور وبلاگش است که هرچى. و در پرانتز، اگر نویسندهٔ فیلمنامه یا کارگردان بودم لابد یک فیلمى مى ساختم و مىنوشتم شبیه رابطهٔ این آدم با پدرش، با همین صحنهها و آدمها. از آنجا که خود آدمه نویسنده است بعید نیست اینها اصلا خود خرده روایتهاى یک رمانى، نمایشنامهاى چیزى باشند.
ته کلا م، مىخواستم بنویسم دو روز است افتادهام روى وبلاگ این آدمه که حتى نمیدانم چه شکلى است و گاهى شبیه من است و اصلاً شبیه من نیست. خواستید و در برههٔ مناسبى بودید و یک روزى با یک پیغامْ گند زده بودید و خسته بودید و دلدرد داشتید، بنشینید پاى این وبلاگه اگر که تا حالا نخواندهاید. بد نیست و خب وبلاگها همیشه خوباند، خصوصا وبلاگهاى زنده.
http://khers69.wordpress.com
دیشب با دوستش بودم. نمىدانم شاید فکر کرده بودم دوست عطا مىتواند شبیه عطا باشد. یا شاید چون دوست عطا بود اعتماد و اطمینان اولین گزینههاى سر راه بودند. پشیمان نیستم. بعد از دو سال، سدى شکست بالاخره. باید این طور مىشد حتى اگر با دوستش که شبیه خودش نبود. دوستها، دوستهاى نزدیک مگر نباید کمى شبیه هم باشند؟ یک جایى خطوط صورتش را لمس کردم و بعد بهش گفتم داشتم به کسى که قبلا، خیلى قبلتر دوستش داشتم فکر مىکردم. گفت طبیعى است و براى من نبود. در من هیچ چیز این دنیا طبیعى نیست حتى نداستن این که آیا وقتى دستهام دیگرى را نوازش مىکرد، عاشق عطا بود یا نه. صبح، حین جمع و جور کردن وسایل و آهنگ شنیدن یک لحظه متوقف شدم و فکر کردم هنوز دوستش دارم، آن مردى را که دو سال پیش باش آشنا شدم، همان عطا را. این روزها تعداد توقفهام زیاد شده. وسط خیابان، روى پلههاى مترو، توى دانشگاه، صبح توى اتاق خوابگاه، میان پیادهروى مىایستم، جسمى شاید نه اما چیزى درونم متوقف مىشود و به او یا فلسفهٔ بودنش فکر مىکنم. حکمت وجودیش وقتى آن سالها غمم نرمتر و شکنندهتر از حالا یا هر وقت دیگرى بود. مىدانم که چه با آدم دیگرى باشم یا نه، چه هنوز ندانم با خودم چند چندم سر بودن با دیگرى، یک کسى، یک خاطرهاى مانده پس ذهنم که پاک نخواهد شد و آن چشمهایش است وقتى نگاهم مىکردم وقتى انگار هیچ مردى قادر نبود آنطور خیره در من بنگرد که او به مریمِ سالها پیش.
بار و بندیل بستهام به سمت شهرم. اینجا را، تهران را حالا مىدانم به خاطر سخاوتش در بخشیدن عشق بهم و به خاطر کشف دنیاهاى جدید نمىتوانم دوست نداشته باشم. اصفهان هم، جز خاطرهها و دلبستگىهاى حالا و خانه انگار دیگر چیزى برایم ندارد. معلق شدهام، نامتعلق به جایى. شهرم هیچ جاست. کاش هنوز آنقدر عاشق عطا بودم که خیال مىکردم شهرم آنجاست که او هست، آن خیابانها، سربالایىها، کوه، شهر، غروب.
دارم در بلاتکلیفى خودم و زندگى دست و پا مىزنم. غمگینم؟ نمىدانم چرا. فقط همین چیز میزهاى کوچک که آدمهاى اطرافم را شاد مىکند، مىتواند به قدر زیادى دلزدهام کند. همین حتى آرامش چند ساعتهٔ بودن با ب یا هرکس دیگرى.
کاش_از این کاشهاى بى سرانجامى_ چند روزى زندگى مجالم مىداد به نوشتن. به نشستن و سرِ دل نوشتن. فایل رمان جدید را پرینت کردهام در تعطیلات ویرایشش کنم و امیدم فعلاً به همین است.
سرم جدى جدى بازار مسگرهاست و دلم گنبد شیخ لطف الله. کاش حمیدرضا ابک را سر گفتن همین یک جمله کسى دوستش داشته باشد، کسى خیلى خیلى دوستش داشته باشد.
باید از نود و هفت هم بنویسم، هم تصمیماتم براى نود و هشت هم که لابد اغلب حول درس خواهد چرخید و خواندن و امیدوارم نوشتن.
آنقدر در میانهٔ زندگى و در شهر خودم و فصل امتحانات از همه چیز خالى شدم که فکر کردم تنها راه ممکن نه حتى نوشتن که شاید آن نذر بسم الله همیشگى باشد. همان که. حالا حتى دیگر یادآورى گذشته نیز تسکینبخش نیست. چیزى نمانده که آرامم کند. یادى، خاطرهاى، هیچى. فکر کردم شروع کنم به گفتنش و هر بار یادم رفت باز از نو شروع کنم چون بهش گفتم حالا هیچى ندارم براى از دست دادن یا به دست آوردن. به ظاهر همه چیز سر جاش است ولى نیست. بابا نیست، من همان دختر اشک دم مشکى احساساتى همیشگىام که مىترسد، که تنهاست که راه فرار را بلد نیست. دلم نمىخواهد با مامان یا برادر کوچکه چیزى بگویم. این چند روز اینجا بودن را گذاشتهام به خاطرههاى خوش بگذرد. به اندازهٔ کافى از نبودنم بهره بردهاند که حالا بخواهم از این دردهاى کوچک بىاهمیت که مثل خوره افتادهاند به جانم برایشان بگویم. بعید است باز سرى بزنم به مشاور یا روانشناس. اینقدر خسته و دلآزردهام که فکر کردم مسبب همهٔ اینها نه، لااقل بخشى از اینها، لااقل بعد از آن یکى نذر بسم الله خودت بودى و دیدم انگار این یکى خالى بودن را خودت را باید جبران کنى.
اینقدر در برزخم که گاهى فکر مىکنم کاش خبرى از داستان جدید مىشد. حالا به حتى یک دلخوشى کوچک، به چیزى تازه نیاز دارم. آنقدر که بند شوم به ادامهٔ این زندگى تا ببینم کجا ایستادهام و در چه حالم.
درباره این سایت