محل تبلیغات شما

من و نازلی



جاى پست تولد. تکمیلش میکنم. 



حالا که این‌ها را مى‌نویسم اسفندماه است، نیمهٔ اسفند. سال دارد تمام مى‌شود، مى‌رود مى‌رسد به نودوهشت، در روزهاى بیست و نه سالگى. بچه که بودم بیست و نه سالگى غایت سن آدم‌ها بود. معلم‌هاى زبانم بیست و هشت نه سال داشتند و خیلى خیلى بزرگ‌تر خیالاتم بودند. دخترهاى بزرگى که در زندگیشان همه چیز سر جاش بود. در خوانده بودند، سر کار مى‌رفتند، جوان و زیبا بودند. عشق آن موقع گمانم تعریف نشده بود در یادم که آن‌ها را بى عشق متصور بودم. حالا خودم در همان سن‌ام. مدتى است کار نمى‌کنم، درس مى‌خوانم، بزرگ نشده‌ام فقط تغییر کرده‌ام و یک خلایى در دلم هست به نام عشق. جوان و زیبا؟ زیبایم همیشه تابع شرایط بوده. دو سال پیش، وقتى کسى بود که دوستم داشت زیبا بودم، در زیباترینِ حالتم. حالا؟ مدت‌هاست حس زن بودن ندارم. موجود بى جنسیتى‌ام که زندگى مى‌کند، گاهى شاد، گاهى غمگین، در رفت و آمد. چیزى کم است و هرچه بیشتر مى‌گردم نمى‌یابمش. عشق نیست. سؤال است. سردرگمى است. بیست و هشت و اواخرش به همین چیزها گذشته.

ذهنم خالى است انگار. تشت مسى خالى که مردى با چکش بهش مى‌کوبد، تق تق تق تق.


شنبه‌اى که همه چیز چه در ظاهر چه باطن آرام بود مامان را جاگذاشتم توى بازار و رفتم دوستش را دیدم. نه دوستش مى‌داند چه کسى_حتى آدم خاصى هم در زندگیش نیستم و نبوده‌ام، در زندگى خودم او چرا_ به ملاقاتش رفته، نه او مى‌داند دوستش کى را دیده. این وسط فقط من بودم که مى‌دانستم آدم  روبروییم دوست صمیمى کسى است که روزى دوستش داشته‌ام.

حالا؟ عطا یک نقطهٔ کوچک و به ظاهر بى‌اهمیت است توى قلبم. قلبى که این روزها شاید دارد عاشق آدم‌هاى تازه مى‌شود یا نهایت سعى‌اش را مى‌کند. 


*اصفهانم. اصفهان با رود پرآب. تا آب توى دل رود در جریان است، دیدنش را، قدم زدنش را، کنارش آرمیدن را از دست ندهید. این زندگى معلوم نمى‌کند کِى فرصت‌ها بازخواهند گشت. 


*نازک نارنجى امیدوارم اینجا رو بخونى دوباره و خبرى از خودت بدهى. 


این دومین بار بود که این اتفاق مى‌افتاد. نشسته بودیم توى بوفهٔ دانشگاه به چاى و کیک خوردن. حرف سن و سال شد. آدم‌هاى کنارم چند سالى از من کوچک‌تر بودند. رسیدیم به تجربه‌هاى زیسته، به سال‌هاى بیشتر گذرانده. نگاهم افتاد به دخترى که آن ور سالن پیتزا و نوشابه مشکى مى‌خورد و به نظر مى‌آمد عرب است، با آن مدل روسرى بستن کیپ دور صورت و کلیپس گنده. دخترهاى عرب دانشگاه قبلیم کلیپس نمى‌بستند. مانتوهاى تنگ یا کوتاه مى‌پوشیدند با روسرى محکم تاب خورده دور سر، با آن قیافه‌هاى اصیل زیبا و گاه آرایش‌هاى اغراق شده. نگاهم به دخترک عرب و پالتوى قرمزش بود که یکهو فکر کردم من کى‌ام؟ در کسرى از ثانیه اتفاق افتاد. گذرا بود و پرکشیدنى. نماند ولى توى ذهنم نشست که کى‌ام؟ شاید اگر آن لحظه کش پیدا مى‌کرد و ادامه‌دار مى‌شد مناسب بود براى یافتن جوابش و رسیدن به چیزى که لابد کشف و شهودى درونى است. کشف و شهود لحظه‌ایم دیرى نپایید و باید بلند مى‌شدیم برمى‌گشتیم کتابخانه. حالا که این‌ها را مى‌نویسم انور براهم گوش مى‌دهم و آفتاب بعدازظهر تابیده روى دفتر دستکمان در میانهٔ میز چوبى گرد. توى مخزن کتاب‌هاییم و درس و اتاقِ روشن بارت مى‌خوانم. اتاق روشن براى دومین بار و بعد از سال‌ها دارد مى‌چسبد بهم و اصلاً شاید برآیند همین‌هاست که یکهو توى بوفه یادم مى‌افتد از خودم بپرسم تو کى هستى؟ بار اول با مینا بودیم، توى اتوبوس در بلوار کشاورز نشسته بودیم. پنج شنبه‌اى که با بچه‌ها به تفریح گذشت و بعد یکهو من در اوایل شب و تاریکى و ماشین‌ها و خیابان و آدم‌ها برگشتم از خودم پرسیدم تو کیستى؟ سؤال غریبى بود. در ثانیه‌اى خودم را، خود همیشگى را گم کرده بودم. من بودم و نبودم. انگار خودم نشسته برابر خودم از خودم مى‌پرسیدم. حالا قربانى دارد مى‌خواند تا ماه شب‌افروزم پشت این پرده‌ها نهان است. همین چند دقیقهٔ پیش داشتم درسمان دربارهٔ داستان شیخ صنعان را مرور مى‌کردم. این گذارِ عشق از آدمى و این کنده شدن چیزى_آن چیزى چیست؟ همان عنصر گمشده؟ همان که دو سال است دربه‌در دنبالش مى‌گردم و انگار ازم فرار مى‌کند؟_ از تو و اضافه شدن به دیگرى و حلول دیگرى در تو و یکى شدنتان و بعد ماندن خودت. ماندن تو با تو. انگار پیر چنگى که به خدا مى‌گوید اکنون من و تو و تو و من». حالا تو مدت‌هاست خودت‌اى، آن خودى که خود قبلى نیست. تو همان آدمى، همان مریم ولى نه همان مریم. یکى دیگر درون توست، همان چیز مجهول، همان عنصر. شاید همین است که در این مدت، توى این سه ماه دو بار پیش آمده که از خودم پرسیده‌ام_در آنى، آن» همان جذبهٔ ناگهانى_ من کى‌ام؟ کاش مى‌شد بر زمان مسلط و محاط بود تا در همان دمِ ناگهانى پى به حقیقت آن سؤال مى‌بردم. شبیه وقتى سر جلسهٔ امتحان نشسته‌اى و پاسخ سؤالى در یک فریم توى ذهنت شکل مى‌گیرد و مهم این است که قلاب ذهنت گیر کند بهش و گیرش بیندازد تا بتوانى بنویسیش، آن سؤال‌هایى را که عمیق نخوانده‌اى یا یادت نیست یا حالا از ذهنت پریده. به هر حال تو آمادهٔ این امتحان نبوده‌اى. 


فصل امتحانات است. به سیاق این دو سه هفته آمده‌ام کتابخانهٔ دانشگاه درس بخوانیم. مخزن لاتین پر بوده نشسته‌ام این بیرون، شیر و کیکم را خورده‌ام، نت‌گردى کرده‌ام، آسه آسه جزوه‌ها و خودکارها را پر و پخش میز کرده‌ام تا بلکه بشینم پاش. شب قبل آخر شب داشتم وبلاگم را مى‌خواندم، صبح صفحه باز بود و رسیدم به اینکه شروعِ نود و شش را دعا کرده‌ام کاش همه چیز برمى‌گشت به قبل از نود و پنج. دیدم حالا همه چیز شبیهِ قبل از بیست و پنج سالگى است. همه چیز و هیچ چیز. بعد متوجه شدم چقدر از عطا اینجا نوشته‌ام، تمام روزهایى که در توییتر ننوشته بودم، هر وقتى که با هیچ کس جرأت بازگویى دیده‌هام از توفانى مهیب را نداشتم، هر آن وقتى که حتى نتوانسته بودم روى کاغذ بیاورمش و از عطا یک آدم جدیدى در یک داستانى خلق کنم. اینجا نوشته بودم. توى وبلاگ از او گفته بودم. از مرد خوب زندگى، از بعد از خدابیامرز. 

حالا روزها که نه، سالهاست عطا نیست. حالا مثلاً یک صبح مى‌زنم بیرون، رژ پررنگ صورتى به لب‌ها، کلاه خزدار صورتى به سر، خوش و خرم راه مى‌روم که یک گربه‌اى را مى‌بینم، صداش مى‌زنم پیشى و بعد یکهو پاهام جان ادامهٔ مسیر را ندارند. به مکالمهٔ دو شب پیشم با دوستى فکر مى‌کنم دربارهٔ گربه‌ها وقتى رو نیمکتى در دانشگاه، لرزان نشسته بودیم به چاى و سیگار. پاهام کم مى‌آورند، زیرشان خالى مى‌شود و فکر مى‌کنم حالا تو دارى زندگیت را مى‌کنى عطا و نمى‌دانى یک نفر در این شهر هست که صبحش با به تو فکر کردن، با یادآوریت این شکلى ویران و متلاشى مى‌شود. تا باز چقدر زور بزند، به هر درى بزند، هر ریسمانى را به چنگ بیاورد تا فراموشت کند.  بکَند تو را از زندگیش و فکرهاش. تو دارى زندگیت را مى‌کنى و نمى‌دانى و بهتر که نمى‌دانى یک نفر این جا چطور تمام انرژیش را صرف فراموشیت مى‌کند. صرف زور زورکى عاشق یکى دیگر شدن یا لااقل برگشتن به روزهاى قبل از تو، به خیلى قبل از تو، یا به وقتى تو بودى، یادم نیست کِى بود، به آن وقت‌ها که مریمِ سرخوش درونم هنوز مى‌زیست. فکر مى‌کنم انقضاى دوست داشتنت مدت‌هاست سررسیده. یادت هم اگر برود از پیشم، فبها. 




*هیاهو را خرد خرد مى‌ گذارم توى کانالم و اگر همت کنم بشینم پاى ویرایش داستان تازه و شاید شد به چاپش فکر کرد. 

دقت کردید که اولین روز بهمن‌ماه دوست‌داشتنى است؟ 


*عنوان از در سوگ و عشق یاران، شاهرخ مسکوب. 


بچه کنارم خوابیده، نشستم و زل زدم بهش و تو دلم فکر کردم چقدر خوبه که هستى. بعد حس کردم نیازه به زبان بیاورم که بودنش، حضور کوچکش چه موهبتى است در زندگیمان، در زندگیم. همین که مى‌دانم هست اگر حتى کم ببینمش. همین که مى‌توانم دقایقى فارغ از دنیا و مافیها نگاهش کنم، حظ کنم و خیال کنم دنیا از چنین معصومیتى زاده شده.
صبح با و نشسته بودیم پاى پنجره به سیگار. آن بیرون باران مى‌بارید و پنج شنبه بود و نمى‌دانم چه شد که یکهو از نذر بسم الله و روزهاى بعد از على و مرد خوبِ زندگى که ازش اینجا نوشته بودم گفتم. از عطا که آن روز با تعجب به چشم‌هاى گریانم نگاه کرد و هیچى نگفت و من مى‌دانستم یا خیال مى‌کردم مى‌دانم آدم‌هایى که قسمت هم‌اند شاید این شکلى نیستند یا از خدا پرسیدم آدم‌هایى که قسمت هم‌اند چطورى‌اند؟ پنج‌شنبه بود، بعدازظهر برف مى‌بارید، شجریان یا کنعانِ کریستوف رضاعى یا یکى از آهنگهاى لیستم را گذاشته بودم و کتاب در دست توى تاریک روشن خانه خیره به آن ور پنجره، به ساختمانى که شبیه ساختمان روبروى خانهٔ اوست، به هیچى فکر نکردم. حتى به این که دیگر گذشته است، حالا خیلى وقت است گذشته است. صبح ازم پرسید اگر ببینیش، اگر برگردد. نمى‌دانم چقدر توانستم قاطعیت بریزم توى لحنم و چقدر توانستم محکم بگویم نه، حالا دیگر نه. 



*یک سرى ورقهٔ نقاشى شده نشانم مى‌داد و مى‌گفت براى هر کدام داستانى بگو. میان داستان‌ها مى‌فهمیدم چقدر از خودم را دارم بروز مى‌دهم و او ندانسته از میان حرف‌هام خودم را به خودم نشان مى‌داد. آخرین برگه یه کاغذ یک دست سفید بود. بهش گفتم ته یک راه است که مى‌دانم دارم به سختى طى مى‌کنم. مى‌خواهم بهش برسم. آدم‌هاى توى راه آن ته را ندیده‌اند، اما مى‌خواهم بهش برسم و اگر برگشتى داشت بگویم مى‌ارزید. مى‌خواهم بعد از آن نور، بعد از آن سفیدى را ببینم و اگر قرار به افتادن است بعدش بیفتم. 



*چند وقتى است توى آینه که به خودم نگاه مى‌کنم، گاهى وقت‌ها، چشم‌هام شبیه عطا مى‌شود، انحناى بالایى چشم راستم. بعد وحشت مى‌کنم. قبل خواب مى‌ایستم به تماشاى خودم، دقت در صورتم که نمى‌دانم چرا و یکهو کجى یکى از چشم‌هاى او را وقتى از نزدیک بهش نگاه مى‌کردى در چشم‌هام مى‌بینم. وحشت مى‌کنم، عقب مى‌کشم و فکر مى‌کنم شاید شبیه کسانى مى‌شویم که دوستشان داریم. شاید مجازات آدمى که دو سال هر روز به دیگرى فکر کرده است همین است. به دیگرى‌اى که حالا حتى نمى‌دانم میان شلوغى زندگیم چرا پیدا شد و چرا باید هنوز باشد. به این که این دیگر عطا نیست که با من و در من است واقفم. مى‌دانم مدت‌هاست شبحى را به دنبال مى‌کشم که فقط تصویرى از اوست. تصویر خدشه‌دار و بى‌تناسبى از او. تمثالى دروغین از آدمى که روزى ملاقاتش کردم و زندگیم به قبل و بعد از او تقسیم شد. روزهاست به او که فکر مى‌کنم از ته دل نمى‌خواهمش. دنبال خودم توى آدم‌هاى دیگر مى‌گردم که او را براى همیشه کنار بگذارم. یک شب بخوابم و فکر کنم امروز به او فکر نکرده‌ام یا جایى به یاد او نیفتاده‌ام. اصلا یادم برود شب وقت خواب به این فکر کنم که به او فکر نکرده‌ام. امیل را عادت داده‌ام به عادت عادت نکند. چه شهر خودم، چه شهر پدرى، چه شهرهاى دیگرى که در این دو سال رفته‌ام بسشان است یادآورى خاطرهٔ مردى که حالا اصلاً مطمئن نیستم همان عطایى است که زندگى مى‌کند، ماشین مى‌راند، سفر مى‌رود، با مردم معاشرت مى‌کند و قرار بوده عاشق عطاى دیگرى شوم، شاید این مرد ناگهانى سر راهم قرار گرفته. که بفهمم هنوز مى‌توانى میان همهمهٔ سرسام‌آور زندگیم، وسط ظهر زمستانى بازار مسگرها، باران بى‌وقت تابستانى کوهپایه‌ها باشى. 
مدت‌هاست مى‌خوام زندگى جدیدى را شروع کنم، در درونم، از درونم. کاش بتوانم. مى‌توانم. 

مهاجرت کرده‌ام به شهرى که پدرم سال‌ها پیش ازش مهاجرت کرد به شهر خودم. اصفهان را، شب‌هاى میدان را، سنگفرش تازهٔ چهارباغ را رها کرده‌ام آمده‌ام به این شهرى که ملغمه‌اى است از تمام روزهاى عاشقى‌ام و سردرگمى‌ها و اشک‌ها و خیابان‌هایى که پیاده طى کرده‌ام. 

یک ماه اول به یافتن خودم گذشت در زندگى جدید. به اخت شدن باش و سعى در فراموشى آنچه پشت سرم جا گذاشته بودم.

حالا؟ دارد به کشف مى‌گذرد. به مثلاً یک چهارشنبه‌اى که که دویدم پى آدم تازه یافته که آفتاب بیاید و آمد. که ایستادم برابرش و ازش راز این سال‌ها را پرسیدم. و وقتى جواب داد فکر کردم مى‌ارزید، تمام روزهاى رفته، تمام وقت‌هایى که به عطا فکر کردم، به على، به آدم‌ها، به خودم. گفته بود هر عشقى که از آدم مى‌گذرد یک چیزى به او اضافه مى‌کند و یک چیزهایى از او کم تا این آدم یک آدم نویى شود، همان قبلى با خصوصیاتى دیگر، همان قبلى با تجربه‌اى که حالا از سر گذرانده. انگار نشسته بود برابرم یا در کنارم که از من به من بگوید. فکر کردم از عطا رسیدم به اینجا؟ رسیدم به برابر این مرد نشستن و حرف‌هاش را شنیدن و آرام گرفتن، قرار یافتن. یعنى این همه زمان نیاز بود براى این مریم شدن؟ این یکى مریم که دیگر عاشق عطا نیست، که شاید هست ولى نه مثل مریم چند ماه پیش، مثل آن یکى که یک سال پیش شبى بارانى جاش گذاشتم توى خیابان‌هاى این شهر و وقتى برگشتم به پشت سر نگریستم، نبود. دنبال خیال آن مردى که شبى رهاش کرد رفته بود، پى رؤیاها.

حالا تمام گذشته را گذاشته‌ام روى شانه‌هام، متزل و ناباور ایستاده‌ام جایى که فکرش را نمى‌کردم و به این فکر مى‌کنم که این آدم را باید مى‌دیدم که آن طور شد؟ لابد اگر آن طور نمى‌شد نمى‌دیدمش و مى‌ارزید.

خیلى گذشته. دیگر مدت‌هاست خواب عطا را ندیده‌ام، دیگر مدت‌هاست سعى کرده‌ام با به یاد آوردنش اشک نریزم و خو گرفته‌ام به زندگى تازه.

ته‌اش چیست یا کجاست؟ شاید جدى جدى دارم زندگى را بیش از آنچه که هست سخت و پیچیده مى‌کنم، شاید آدم‌ها حق دارند. اصلاً کسل‌کننده و غیر قابل تحمل شده‌ام یا هرچى، ولى مطمئنم اگه به این‌ها فکر نمى‌کردم، اگر آن سیبى را که انداختم بالا این چرخ‌ها را نمى‌خورد یک غروب چهارشنبه‌اى نمى‌نشستم به فکر کردن و به فهمیدن و به کشف و شهود تمام سال‌ها و آدم‌هاى رفته. 

گاهى فکر مى‌کنم چه‌ها که نگذشت و چى شد اینطور شد؟ هنوز بى‌پاسخ‌ام در چرایى سؤال‌هام ولى از یک چیز مطمئنم و آن، آن ارزیدن گفتنِ محکم و باایمان است. ایمان همان به قول یکى استخر خالى که بالا سرش ایستاده‌ام سرِ پریدن یا نپریدن درونش.

لااقل حالا تکلیفم با یک چیزهایى مشخص است، در بى‌تکلیف‌ترین حالت ممکن.

بزرگ کردن این دخترى که یلخى بارآمدن را بلد است و سخت‌گیرى‌هاى بى‌جا را و بى‌محابا دوست داشتن را انرژى مضاعفى ازم مى‌ستاند، کنار درس خواندن و خواندن و بیست و هشت سالگى را گذراندن. 



داستان هفتم کتاب لالى نوشتهٔ بهرام حیدرى، داستانى است به اسم رادیون. قصهٔ دو مرد به نام‌هاى على کرم و شکراله و یک پسربچه به اسم بارانى که صبح از سیاه‌چادرهایشان در نُه‌دره راه مى‌افتند به سمت شهر_لالى_ به قصد خریدن رادیو. ظهر معطلِ بسته بودن مغازه‌هاى لالى مى‌شوند، گذرشان به یک حاجى بازارى طماع مى‌افتد و بعد از کش و قوس‌هاى فراوان و تحقیر شدن بابت دهاتى بودن و خنگ بودن و ندانستنِ آداب شهرى‌ها و بلدىِ کار با رادیو و تلفظِ قُبّه به جاى قُوّه یا باترى رادیو، رادیو را گران‌تر از نرخ واقعیش مى‌خرند و دم‌دماى غروب راهى جاده مى‌شوند به سمت نُه‌دّره. على کرم نود و پنج تومان_تک تومانى_ پول داده و یک رادیوى آیوا یا به قول لحن خودشان آیواد خریده با دو سه تا قّوه و کمى شیرینى_شیرینىِ رادیوى نو براى اهالى سیاه چادرها. غروب را رد کرده و هنوز ماه درنیامده توى راهند و هول به دلشان افتاده از خرس و جن و آل. همه جا تاریک است، ترسیده‌اند مبادا راه را گم کنند، شیرینى‌ها توى دست بارانى خیس شده که داستان از زاویهٔ دید اهالى سیاه چادرها روایت مى‌شود. مردها راه افتاده‌اند سمت دره پى ردى از شهررفته‌ها و زن‌ها دل‌نگران‌اند. در این هول و ولا و جهلِ خواننده از سرانجام على کرم و شکراله و بارانى و رادیو که در طول مسیر روشن بوده و همراه قدم‌هاى آن‌ها خوانده تا ترسشان را بریزاند و حیوانات را برهاند، یکى از بى‌نظیرترین پاراگراف‌هایى که تا به حال خوانده‌ام_یکى دیگرش پاراگرافى است در رگتایمِ دکتروف_ نوشته شده است. که صدا، ناگهانى و آنطور که خود را از غارى درآورده باشد، رسید؛ اوّل آهسته، بعد جاندار. چند لحظه زیر تأثیر این صدا، با دهان نیمه‌باز و بى‌اختیار، فقط گوش دادند و به این دهان‌هاى نیمه‌باز، خنده اضافه شد و ماند. صدا، صداى غریب و بى‌همتائى بود که بى‌درنگ خود را به ندیده‌ها و نشنیده‌ها هم معرّفى مى‌کرد. دهان‌هاى باز و خندان، با قوّت رو به‌طرف هم گفتند: رادیون! اومدن! اومد! .»
ادامهٔ داستان روایت‌گر شبِ آدم‌هاى سیاه چادرهاست و مواجههٔ بامزه و یکتایشان با رادیو و تعریف‌ها از سینما و تلویزیون و غرب و خواننده‌ها و موسیقى و غیره تا برسد به آخر داستان، آن‌جا که بهرام حیدرى میان ناامیدى، میان شک و تردیدِ آدم‌هاى صاف قصه‌اش که آن‌ها آدم‌اند و زندگى دارند یا مردم شهر و فرنگ، امید را توصیف مى‌کند میانِ کلماتى که نشان مى‌دهد چرا لالى مجموعه داستان بى‌نظیرى است و چرا خواننده ناگزیر است رادیون» را دوست داشته باشد.
روى لحاف، فکرِ بیش از چهارماهِ رفته را مى‌کردند که هزاران هزار بار آنها را کشته بود و زنده کرده بود تا گذشته بود؛ تا هر ساعت و هر دقیقه‌اش گذشته بود. و باد، نرم و کمى خنک، به تن مى‌خورد و زور مى‌داد؛ انگار کسى بود که بدنِ آدم را با دست نوازش مى‌داد و مى‌خواست چیزى بگوید؛ انگار مى‌خواست بگوید تاول‌هاى بادهاى داغ و سرخ را اگر خودم بودم که به‌جانتان کردم، حالا خودم هم از جانتان درمى‌آورم. کارى مى‌کنم از یاد ببرید چه کشیده‌اید، بعد از این همه‌اش رو به‌خوبى مى‌رویم، ده‌بیست روزى بیشتر از تابستان نمانده.»
در هر حال که من مى‌خواهم مؤمن باشم به کلمات بهرام حیدرى وقتى مى‌نویسد ده‌بیست روزى بیشتر از تابستان نمانده.» چون واقعاً ده بیست روزى بیشتر از تابستان نمانده. 


لالى
بهرام حیدرى
انتشارات امیرکبیر
١٣٥٨




پ. ن. اوضاع دور و بر خوب نیست، منتها ما دور و بر نیستیم و خودمانیم و خودمان پس باید یک طورى با قواعد بازى دنیا کنار بیاییم و بپذیریم این یکى دنیا جاى بى عدالتى است که روش ننوشته چطور پیش خواهد رفت یا طرز کارش چیست. گمان کنم هر کدام از ما حالا وظیفهٔ آرام کردن جو اطرافمان را داریم، وظیفهٔ دوست داشتن آدم‌هاى اطرافمان و وظیفهٔ ایستادگى پاى چیزى که اسمش زندگى است. کسى چه مى‌داند شاید روزى همان طور شد که مى‌خواهیم، همان طور که باید باشد.
*بعد از سال‌ها که از دانشجو بودنم گذشته و چند بار قبولى‌ها و انصراف، حالا باز دانشجو خواهم شد، در شهر پدرى. این فعلاً خبر خوش و عجیب و نامنتظر و راستش استرس‌دار این روزهاست. 


پ. ن. بعدى: پریا و نازک نارنجى یه حاضرى بزنید. 

تصمیم گرفتم داستان‌ها و رمان‌هام رو بذارم یه جایى که آدم‌ها بخونند. شرط و قانون و هیاهو و شاید این داستان آخرى و اون خرده‌ریزها که شبیه داستان کوتاه بود. یعنى در شرایط فعلى که به هر چیزى چنگ مى‌زنم واسه رهایى و نجات به نظرم اومد این تنها راهه.

قانون رو که خوندید لابد بیشترتون، حالا باز دوباره بخونید:)))


https://t.me/dastanmary


تولد بود. شب قبلش فکر کرده بودم من تازه آنجا بوده‌ام و لابد نسبت به بقیهٔ کسانى که مدت‌هاست دلشان آنجاست و خودشان نبوده‌اند حق بیشتر که هیچ، کمتر حق دلتنگى دارم. اما دلتنگ بودم، هفتهٔ پیشش خواب آنجا را دیده بودم و حالا تولد بود و تصاویر و بدتر از همه خودم که دلتنگى در یک غروب چهارشنبه، ناگهانى و بى‌رحم هجوم آورده بود. عصرش گل‌هاى خانه را سر و سامان داده بودم، باغبانى کردم، خاک گلدان‌ها را عوض کردم و به چهارشنبه، به تولد، به دلتنگى بى‌توجه بودم تا شب که با مامان تنها بودیم و نشستیم پاى یک سریالى و بعد، حین و بعدِ سریال دلتنگى چنان خفتم کرد که گریختم به گوشه‌اى و نشستم به اشک ریختن و فکر کردم مى‌دانم عطا حالا لابد و به احتمال زیاد از من بدش مى‌آید، مى‌دانم من هم باید فراموشش کنم، مى‌دانم هربار در عاجزانه‌ترین حال ممکن آرزو کرده‌ام و خواسته‌ام فراموشش کنم ولى نشده. ته‌اش این بوده که نشده. که یکهو یک چهارشنبه شبى همه چیز، تمام دنیاى درون و بیرونم آوار شده روى سرم و فکر کرده‌ام، بى‌مروت من دلتنگم، من به هزار و یک دلیل بى‌دلیل دوستت دارم و هنوز به تو فکر مى‌کنم. مى‌دانم نباید، مى‌دانم او حالا حتماً با کس دیگرى است، شاید عاشق یک زنى شده است، روزى ازدواج خواهد کرد و. اما برخلاف هرچه که تا به حال دست من بوده، این یکى دست من نیست. این نیروى ناشناخته، این کشش عجیب، این حس لعنتى که بیشتر از همیشه خجالت‌زده و سرافکنده‌ام مى‌کند هیچ وقت به خواست من راه نیامده، به خواست دلم چرا. داستانى از احسان عبدى‌پور گذاشتم بشنوم و خوابیدم و قبلش نوشتم چقدر دلتنگم چون لابد باز نوشتن تنها مفرم بوده. بعد، دم صبح خواب دیدم. توى خانهٔ مولوى خاله بودیم. همه‌مان بودیم. یک جشنى، سرورى چیزى بود. شبیه وقتى بچه بودیم و خاله از مکه برگشت. همه بودند. من همین سن و سال بودم، آزمون داشتم. آزمون به عطا بى‌ربط نیست. بارها توى دانشگاهى که او درس خوانده و مرا یاد او مى‌اندازد آزمون داده‌ام. به بهانهٔ آزمون از خانه زدم بیرون و او جلوى پام پارک کرد. پشت در خانهٔ مولوى خاله این‌ها. همان مدل ماشین خودش، با رنگ بژ با تغییرات دنیاى خواب‌ها، مثل اینکه مثلاً پشت ماشین را پیوند زده بودند با عقب یک پراید وانت. سوار شدم. جفتمان ذوق داشتیم. ذوق دیدار اول شاید. در خواب، وقتى داشتم سیر نگاهش مى‌کردم فکر کردم-دانش این را داشتم- که این بار خوب ببینش، خوب و دلِ سیر و بچسب. چشم‌هاش آبى بود و ازش پرسیدم چرا چشم‌هات آبى است. -حالا اگر نویسندهٔ این وبلاگ خرس دم دست بود حتماً مى‌شد ازش خط و ربط این اتفاقات به زندگى را جویا شد. لابد چشم‌هاى آبى را ربط مى‌داد به چیزى و چیزى را به تولد و تولد را به خانهٔ مولوى و آزمون را به دلتنگى و دلتنگى را به زندگى.- کنار هم بودیم، توى ماشین او. او بود، نگاهم مى‌کرد، مى‌خندید. و خوابم تمام شد. یا شاید بوده و یادم نمانده. صبح بیدار شدم به باشگاه برسم که یادم افتاد باز هم خواب دیده‌ام، این هفته هم، بعد از این همه وقت که به خوابم نمى‌آمد. حالا که مى‌دانم از دوست داشتنش شاد نیستم، مى‌دانم نمى‌خواهم هیچ وقت بداند که هنوز به او فکر مى‌کنم و نمى‌خواهمش. حالا و بعد از این همه وقت. 
صبح مامان گفت برادر کوچکه دیشب خواب دیده حرم بوده، سلام داده و زیارت کرده. یک هفته بعد از آن خواب من، شام تولد. 

حدود دو سال پیش بود که حرف وبلاگ‌ها شد و یکى از بچه‌هاى توییتر چندتا وبلاگ را بهم معرفى کرد. نویسندهٔ یکى از وبلاگ‌ها توییترى بود و حالا یادم نیست بعد از معرفى دوستم فالوش کردم یا از قبل فالوش داشتم. به هرحال، از آن چندتا وبلاگ فقط به یکیش سر زدم. لابد به اصرار دوستم که این یکى حرف ندارد و فلان. از همان اول کارمعلوم بود وبلاگ پرطرفدارى است، از تعداد کامنت‌ها فهمیده بودم یا شاید این حس ششم مسخره و بى‌دلیلى که بعضى اوقات دارم و مثلاً سال پیش از دم بانک مرکزى که رد شدم یک قطره باران چکید روى دست یا صورتم و یکهو و بى‌دلیل یاد روزبه افتادم و بعد و آن داستان‌ها و اصلاً چه داستانى؟ به هرحال این پرطرفدار بودن وبلاگ اولین دافعه‌اش بود. بعدى مرگ مادر طرف بود. من در برابر مردها وقتى از مادرشان حرف مى‌زنند ضعیفم. حتى شاید حکم کفتر روپایى زن را داشته باشد برایم، مردى که عاشقانه مادرش را دوست دارد. حالا رسیده بودم به وبلاگى که مادر یک مردى مرده بود و او عزادارش بود و از مادرش نوشته بود. نمى‌توانستم، خواندنش کار من نبود. خودم در زندگیم بارها با این مسئله مواجه بوده‌ام و خوب مى‌دانم مردها با چه کیفیتى مادرشان را دوست دارند، آن حد از دلبستگى و چیزى که فراتر از عشق است، آن بچه بودنشان در مقابل مادر و این‌ها. بعد حالا من افتاده بودم میان روایت مردى از مرگ و نبودن مادرش. لابد در بحبوحهٔ کثافت زندگى خودم بوده آن وقت‌ها که سریع وبلاگ طرف را بسته‌ام و بعد هم یادم رفته. در توییتر همچنان فالوش داشتم و خب کاربر هیجان‌انگیزى هم نبود، از آن‌ها که باید باشند. و البته از آن نبایدى‌ها هم نبود. بود دیگر. تا دیروز که به خاطر این دل‌درد لعنتى و این حال روحى  و آن پیغام گند و مسخره‌اى که به پ دادم دلم خواست بنشینم وبلاگ بخوانم چون حال کتاب خواندن-دارم کریستین و کید را براى بار دوم مى‌خوانم، از دستفروشى در انقلاب خریده‌ام، در سفر اخیر- نداشتم و این سریال ترکى که مى‌بینم زیادى آبکى است و خب راستش اصلا حالا دیگر عشق برام اینقدر قشنگ و رویایى و پیچیده در کاغذ کادویى رنگى رنگى نیست پس همچین سریالى کمتر دلم را به تاپ و توپ مى‌اندازد. توى توییتر ول‌چرخ مى‌زدم که صاحب وبلاگه یک چیزى نوشت و من یادم افتاد خوب است  وبلاگش را بخوانم. توى بیو لینک وبلاگ بود. از آخر نشستم به خواندن. حالا با مرد غمگین آن روزها مواجه نبودم، یکى بود که انگار کارش با سفر دریایى مرتبط است و گربه دارد و حالا از پدرِ بعد از مادرش جدا زندگى مى‌کند و خیلى غر مى‌زند و یک سرى بدیهیات را یک طور جذابى مى‌نویسد. درضمن انگار ٦٥ کیلو است که با حساب فقط ده کیلو از من بیشتر لابد مرد نحیفى است که البته یک رمان هم نوشته وآهان، اسم قشنگى هم دارد، یعنى اسم و فامیل قشنگى. از همین چیزها، یعنى در خواندن آرشیو وبلاگش از دیروز تا حالا و بى‌وقفه و البته که لعنت بر ، حتى با وجود رسیدن به ماه‌هاى مرگ مادرش و آن غم عظیم غیر قابل وصف، این  هم یک آدمى است دیگر که البته دقیق مى‌نویسد و بى‌پروا و زندگیش شبیه فیلم سینمایى است یا شاید واقعاً خیال هم لابه‌لاى سطور وبلاگش است که هرچى. و در پرانتز، اگر نویسندهٔ فیلمنامه یا کارگردان بودم لابد یک فیلمى مى‌ ساختم و مى‌نوشتم شبیه رابطهٔ این آدم با پدرش، با همین صحنه‌ها و آدم‌ها. از آنجا که خود آدمه نویسنده است بعید نیست این‌ها اصلا خود خرده روایت‌هاى یک رمانى، نمایشنامه‌اى چیزى باشند. 

ته کلا م، مى‌خواستم بنویسم دو روز است افتاده‌ام روى وبلاگ این آدمه که حتى نمیدانم چه شکلى است و گاهى شبیه من است و اصلاً شبیه من نیست. خواستید و در برههٔ مناسبى بودید و یک روزى با یک پیغامْ گند زده بودید و خسته بودید و دل‌درد داشتید، بنشینید پاى این وبلاگه اگر که تا حالا نخوانده‌اید. بد نیست و خب وبلاگ‌ها همیشه خوب‌اند، خصوصا وبلاگ‌هاى زنده. 



http://khers69.wordpress.com


دیشب با دوستش بودم. نمى‌دانم شاید فکر کرده بودم دوست عطا مى‌تواند شبیه عطا باشد. یا شاید چون دوست عطا بود اعتماد و اطمینان اولین گزینه‌هاى سر راه بودند. پشیمان نیستم. بعد از دو سال، سدى شکست بالاخره. باید این طور مى‌شد حتى اگر با دوستش که شبیه خودش نبود. دوست‌ها، دوست‌هاى نزدیک مگر نباید کمى شبیه هم باشند؟ یک جایى خطوط صورتش را لمس کردم و بعد بهش گفتم داشتم به کسى که قبلا، خیلى قبل‌تر دوستش داشتم فکر مى‌کردم. گفت طبیعى است و براى من نبود. در من هیچ چیز این دنیا طبیعى نیست حتى نداستن این که آیا وقتى دست‌هام دیگرى را نوازش مى‌کرد، عاشق عطا بود یا نه. صبح، حین جمع و جور کردن وسایل و آهنگ شنیدن یک لحظه متوقف شدم و فکر کردم هنوز دوستش دارم، آن مردى را که دو سال پیش باش آشنا شدم، همان عطا را. این روزها تعداد توقف‌هام زیاد شده. وسط خیابان، روى پله‌هاى مترو، توى دانشگاه، صبح توى اتاق خوابگاه، میان پیاده‌روى مى‌ایستم، جسمى شاید نه اما چیزى درونم متوقف مى‌شود و به او یا فلسفهٔ بودنش فکر مى‌کنم. حکمت وجودیش وقتى آن سال‌ها غمم نرم‌تر و شکننده‌تر از حالا یا هر وقت دیگرى بود. مى‌دانم که چه با آدم دیگرى باشم یا نه، چه هنوز ندانم با خودم چند چندم سر بودن با دیگرى، یک کسى، یک خاطره‌اى مانده پس ذهنم که پاک نخواهد شد و آن چشم‌هایش است وقتى نگاهم مى‌کردم وقتى انگار هیچ مردى قادر نبود آنطور خیره در من بنگرد که او به مریمِ سال‌ها پیش. 

بار و بندیل بسته‌ام به سمت شهرم. اینجا را، تهران را حالا مى‌دانم به خاطر سخاوتش در بخشیدن عشق بهم و به خاطر کشف دنیاهاى جدید نمى‌توانم دوست نداشته باشم. اصفهان هم، جز خاطره‌ها و دلبستگى‌هاى حالا و خانه انگار دیگر چیزى برایم ندارد. معلق شده‌ام، نامتعلق به جایى. شهرم هیچ جاست. کاش هنوز آنقدر عاشق عطا بودم که خیال مى‌کردم شهرم آنجاست که او هست، آن خیابان‌ها، سربالایى‌ها، کوه، شهر، غروب. 

دارم در بلاتکلیفى خودم و زندگى دست و پا مى‌زنم. غمگینم؟ نمى‌دانم چرا. فقط همین چیز میزهاى کوچک که آدم‌هاى اطرافم را شاد مى‌کند، مى‌تواند به قدر زیادى دل‌زده‌ام کند. همین حتى آرامش چند ساعتهٔ بودن با ب یا هرکس دیگرى. 

کاش_از این کاش‌هاى بى سرانجامى_ چند روزى زندگى مجالم مى‌داد به نوشتن. به نشستن و سرِ دل نوشتن. فایل رمان جدید را پرینت کرده‌ام در تعطیلات ویرایشش کنم و امیدم فعلاً به همین است.

سرم جدى جدى بازار مسگرهاست و دلم گنبد شیخ لطف الله. کاش حمیدرضا ابک را سر گفتن همین یک جمله کسى دوستش داشته باشد، کسى خیلى خیلى دوستش داشته باشد. 

باید از نود و هفت هم بنویسم، هم تصمیماتم براى نود و هشت هم که لابد اغلب حول درس خواهد چرخید و خواندن و امیدوارم نوشتن. 


اکنون من میان زمین و آسمان معلق مانده‌ام، تنها هستم و به جایى و کسى تعلق ندارم و این به جاى آنکه برایم فخر و غرورى بیاورد رنجم مى‌دهد.
 -ملکوت. بهرام صادقى.


سال جدید شروع شده. به در خانه بودن و یللى بهاره گذشته است. بودن انگار فقط اینجا معنى دارد. اینجا که من نشسته‌ام، پاى پنجرهٔ وسیع اتاقم، محاصره شده در بین کوه‌ها و درختان تازه برگ دادهٔ بهارى و پرندگانى که به بازیگوشى آواز مى‌خوانند. انگار فقط اینجا بودن دارد. باقى جاها، اتاقم در شهر پدرى، رفتن‌اند. اینجا ولى ماندن است. هیچ برنامه‌اى براى در اینجا ماندن ندارم ولى این تمام حس ستایشم است نسبت به خانهٔ پدر و مادرم و شهرى که دوستش دارم. 
به زودى باید برگردم میان هیاهوى شهر پدرى و درس‌هاى تلنبار شدهٔ ترم زوج و پایان‌نامه و داستانى که ویرایشش را عید تمام کردم و شاید داستان‌ها و آدم‌هاى جدید.
و من هنوز به تو فکر مى‌کنم. داشتم به سبزى سیر و تازهٔ درخت‌هاى اطراف خانه نگاه مى‌کردم که فکر کردم هنوز او در تمام لایه‌هاى زندگیم نفوذ دارد. هرچند هر روز و هر لحظه بهش فکر نکنم، هرچند دیگر آنطور که سال‌ها قبل دوستش داشتم دوستش نداشته باشم، اما او هست. آدمى از گذشته‌ام که حتى اگر هیچ وقت دوستم نداشت، که حتى اگر تمام حرف‌هاش از روى عادت بود، که حتى اگر به صدها زن دیگر هم این‌ها را گفته بوده باز من دوستش که نه، من بهت فکر مى‌کنم هنوز. از منى که همهٔ آدم‌هاى وارد شده به زندگیم بعد از مدتى دلم را زده‌اند و چشم‌هام که باز شده دیده‌ام چقدر نمى‌توانم دوستشان داشته باشم، بعید است بعد از این همه اتفاق و گذشت زمان هنوز او یک جایى نزدیک دلم باشد، یادش، خاطرهٔ چشم‌هاش. اما هست. با این مدت‌هاست کنار آمده‌ام. دیگر در پى سؤال و چراییش نیستم. شاید جدى جدى عشق، آن معضل هنوز لاینحل، همین باشد. 
باید برگردم و باید دست و پام را جمع کنم و باید باز بنویسم و باید براى آینده، این روزهاى نیامده برنامه بریزم. مرددام، تردید درونم رخنه کرده و سردرگمم. نیمى از انرژى و وقتم فقط براى پیدا کردن خودم در میانهٔ زندگى مى‌گذرد. نیم دیگر به سر و کله زدن با آدم‌ها. این میان گاهى دست روحم را مى‌گیرم مى‌برم گوشه‌اى پیاده‌روى. اردیبهشت پیش رو شاید دو سه ساعتى فارغ از زندگى خودم را برسانم به انتهاى جهان، آنجا که روزى آرام‌ترین نقطهٔ جهان بود و پیاده به این فکر کنم که کدام باران تابستانى یاد تو را براى همیشه از من دور خواهد کرد. وصال؟ حالا دیگر این مضحک‌ترین آرزوى ممکن است. شاید بهتر بود مثل عطا، آرزوهام را جایى در جوانى چال مى‌کردم تا راحت‌تر سال‌هایى بعد دخترى را که دوستم دارد پشت سر بگذارم. چند وقت پیش، شبى که حالا یادم نیست از کجا مى‌آمدم، مى‌دانم به کجا مى‌رفتم، توى خیابان ایتالیا، حالا یادم نیست چرا در آن حال و آنجا، شماره‌اش را از روى گوشیم پاک کردم. مراحل پذیرش. از او ولى هنوز دو پیام دارم. یکیش توى یک اپلیکیشنى توى ساشا که بعد از او دیگر هیچ وقت به روزش نکردم تا پیام نپرد. شب تولد مامان، چدن روز قبل از آن اتفاق، اتفاقى که پذیرفتم او را، عطا را دوست دارم، بى مقدمه و بعد از مدت‌ها بى‌خبرى برام نوشته بود خیلى خوشگلى. من پیام را ندیده بودم و آخر شب خسته از روز سپرى شده، براش نوشته بودم مرسى عطا جان. دیده بود و جوابى نداده بود تا چند ماه بعد. چطور باور کنم تو مثل آدم‌هاى دیگرى؟ یکیش، توى همین وبلاگ پاى یکى از پست‌ها، راجع به یک کتابى. باید این‌ها را هم لابد پاک کنم. روزى آن اپلیکیشن را به نت وصل کنم، شبى آن نظر را از پاى پست وبلاگ حذف کنم. بعد باید یک شرکتى پیدا کنم که بخوابانندم و او را، خاطراتش را براى همیشه از ذهنم پاک کنند. درخشش ابدى یک ذهن پاک. آن وقت عطا تبدیل مى‌شود به یکى از شخصیت‌هام، فقط همین. 
نود و هفت بهم قبولاند عطا نیست و زندگیم ادامه دارد. 
نود و هشت شاید عشق را بهم هدیه دهد. من همیشه امیدوارم. 
نود و هفت تکلیف قسمتى از زندگیم را یا آن بخشى را که به درس مربوط است تعیین کرد. 
نود و هشت شاید تکلیف کار و ادامهٔ زندگیم را مشخص کند. 
شاید توش پر از خبرهاى خوب باشد. پر از تلاش، رسیدن، نرسیدن و ناامید نشدن. 
سال سلامتى، برام همه‌مان. 

آنقدر در میانهٔ زندگى و در شهر خودم و فصل امتحانات از همه چیز خالى شدم که فکر کردم تنها راه ممکن نه حتى نوشتن که شاید آن نذر بسم الله همیشگى باشد. همان که. حالا حتى دیگر یادآورى گذشته نیز تسکین‌بخش نیست. چیزى نمانده که آرامم کند. یادى، خاطره‌اى، هیچى. فکر کردم شروع کنم به گفتنش و هر بار یادم رفت باز از نو شروع کنم چون بهش گفتم حالا هیچى ندارم براى از دست دادن یا به دست آوردن. به ظاهر همه چیز سر جاش است ولى نیست. بابا نیست، من همان دختر اشک دم مشکى احساساتى همیشگى‌ام که مى‌ترسد، که تنهاست که راه فرار را بلد نیست. دلم نمى‌خواهد با مامان یا برادر کوچکه چیزى بگویم. این چند روز اینجا بودن را گذاشته‌ام به خاطره‌هاى خوش بگذرد. به اندازهٔ کافى از نبودنم بهره برده‌اند که حالا بخواهم از این دردهاى کوچک بى‌اهمیت که مثل خوره افتاده‌اند به جانم برایشان بگویم. بعید است باز سرى بزنم به مشاور یا روانشناس. اینقدر خسته و دل‌آزرده‌ام که فکر کردم مسبب همهٔ این‌ها نه، لااقل بخشى از این‌ها، لااقل بعد از آن یکى نذر بسم الله خودت بودى و دیدم انگار این یکى خالى بودن را خودت را باید جبران کنى. 

اینقدر در برزخم که گاهى فکر مى‌کنم کاش خبرى از داستان جدید مى‌شد. حالا به حتى یک دلخوشى کوچک، به چیزى تازه نیاز دارم. آنقدر که بند شوم به ادامهٔ این زندگى تا ببینم کجا ایستاده‌ام و در چه حالم. 



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها