آنقدر در میانهٔ زندگى و در شهر خودم و فصل امتحانات از همه چیز خالى شدم که فکر کردم تنها راه ممکن نه حتى نوشتن که شاید آن نذر بسم الله همیشگى باشد. همان که. حالا حتى دیگر یادآورى گذشته نیز تسکینبخش نیست. چیزى نمانده که آرامم کند. یادى، خاطرهاى، هیچى. فکر کردم شروع کنم به گفتنش و هر بار یادم رفت باز از نو شروع کنم چون بهش گفتم حالا هیچى ندارم براى از دست دادن یا به دست آوردن. به ظاهر همه چیز سر جاش است ولى نیست. بابا نیست، من همان دختر اشک دم مشکى احساساتى همیشگىام که مىترسد، که تنهاست که راه فرار را بلد نیست. دلم نمىخواهد با مامان یا برادر کوچکه چیزى بگویم. این چند روز اینجا بودن را گذاشتهام به خاطرههاى خوش بگذرد. به اندازهٔ کافى از نبودنم بهره بردهاند که حالا بخواهم از این دردهاى کوچک بىاهمیت که مثل خوره افتادهاند به جانم برایشان بگویم. بعید است باز سرى بزنم به مشاور یا روانشناس. اینقدر خسته و دلآزردهام که فکر کردم مسبب همهٔ اینها نه، لااقل بخشى از اینها، لااقل بعد از آن یکى نذر بسم الله خودت بودى و دیدم انگار این یکى خالى بودن را خودت را باید جبران کنى.
اینقدر در برزخم که گاهى فکر مىکنم کاش خبرى از داستان جدید مىشد. حالا به حتى یک دلخوشى کوچک، به چیزى تازه نیاز دارم. آنقدر که بند شوم به ادامهٔ این زندگى تا ببینم کجا ایستادهام و در چه حالم.
درباره این سایت