محل تبلیغات شما

مهاجرت کرده‌ام به شهرى که پدرم سال‌ها پیش ازش مهاجرت کرد به شهر خودم. اصفهان را، شب‌هاى میدان را، سنگفرش تازهٔ چهارباغ را رها کرده‌ام آمده‌ام به این شهرى که ملغمه‌اى است از تمام روزهاى عاشقى‌ام و سردرگمى‌ها و اشک‌ها و خیابان‌هایى که پیاده طى کرده‌ام. 

یک ماه اول به یافتن خودم گذشت در زندگى جدید. به اخت شدن باش و سعى در فراموشى آنچه پشت سرم جا گذاشته بودم.

حالا؟ دارد به کشف مى‌گذرد. به مثلاً یک چهارشنبه‌اى که که دویدم پى آدم تازه یافته که آفتاب بیاید و آمد. که ایستادم برابرش و ازش راز این سال‌ها را پرسیدم. و وقتى جواب داد فکر کردم مى‌ارزید، تمام روزهاى رفته، تمام وقت‌هایى که به عطا فکر کردم، به على، به آدم‌ها، به خودم. گفته بود هر عشقى که از آدم مى‌گذرد یک چیزى به او اضافه مى‌کند و یک چیزهایى از او کم تا این آدم یک آدم نویى شود، همان قبلى با خصوصیاتى دیگر، همان قبلى با تجربه‌اى که حالا از سر گذرانده. انگار نشسته بود برابرم یا در کنارم که از من به من بگوید. فکر کردم از عطا رسیدم به اینجا؟ رسیدم به برابر این مرد نشستن و حرف‌هاش را شنیدن و آرام گرفتن، قرار یافتن. یعنى این همه زمان نیاز بود براى این مریم شدن؟ این یکى مریم که دیگر عاشق عطا نیست، که شاید هست ولى نه مثل مریم چند ماه پیش، مثل آن یکى که یک سال پیش شبى بارانى جاش گذاشتم توى خیابان‌هاى این شهر و وقتى برگشتم به پشت سر نگریستم، نبود. دنبال خیال آن مردى که شبى رهاش کرد رفته بود، پى رؤیاها.

حالا تمام گذشته را گذاشته‌ام روى شانه‌هام، متزل و ناباور ایستاده‌ام جایى که فکرش را نمى‌کردم و به این فکر مى‌کنم که این آدم را باید مى‌دیدم که آن طور شد؟ لابد اگر آن طور نمى‌شد نمى‌دیدمش و مى‌ارزید.

خیلى گذشته. دیگر مدت‌هاست خواب عطا را ندیده‌ام، دیگر مدت‌هاست سعى کرده‌ام با به یاد آوردنش اشک نریزم و خو گرفته‌ام به زندگى تازه.

ته‌اش چیست یا کجاست؟ شاید جدى جدى دارم زندگى را بیش از آنچه که هست سخت و پیچیده مى‌کنم، شاید آدم‌ها حق دارند. اصلاً کسل‌کننده و غیر قابل تحمل شده‌ام یا هرچى، ولى مطمئنم اگه به این‌ها فکر نمى‌کردم، اگر آن سیبى را که انداختم بالا این چرخ‌ها را نمى‌خورد یک غروب چهارشنبه‌اى نمى‌نشستم به فکر کردن و به فهمیدن و به کشف و شهود تمام سال‌ها و آدم‌هاى رفته. 

گاهى فکر مى‌کنم چه‌ها که نگذشت و چى شد اینطور شد؟ هنوز بى‌پاسخ‌ام در چرایى سؤال‌هام ولى از یک چیز مطمئنم و آن، آن ارزیدن گفتنِ محکم و باایمان است. ایمان همان به قول یکى استخر خالى که بالا سرش ایستاده‌ام سرِ پریدن یا نپریدن درونش.

لااقل حالا تکلیفم با یک چیزهایى مشخص است، در بى‌تکلیف‌ترین حالت ممکن.

بزرگ کردن این دخترى که یلخى بارآمدن را بلد است و سخت‌گیرى‌هاى بى‌جا را و بى‌محابا دوست داشتن را انرژى مضاعفى ازم مى‌ستاند، کنار درس خواندن و خواندن و بیست و هشت سالگى را گذراندن. 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها