حدود دو سال پیش بود که حرف وبلاگها شد و یکى از بچههاى توییتر چندتا وبلاگ را بهم معرفى کرد. نویسندهٔ یکى از وبلاگها توییترى بود و حالا یادم نیست بعد از معرفى دوستم فالوش کردم یا از قبل فالوش داشتم. به هرحال، از آن چندتا وبلاگ فقط به یکیش سر زدم. لابد به اصرار دوستم که این یکى حرف ندارد و فلان. از همان اول کارمعلوم بود وبلاگ پرطرفدارى است، از تعداد کامنتها فهمیده بودم یا شاید این حس ششم مسخره و بىدلیلى که بعضى اوقات دارم و مثلاً سال پیش از دم بانک مرکزى که رد شدم یک قطره باران چکید روى دست یا صورتم و یکهو و بىدلیل یاد روزبه افتادم و بعد و آن داستانها و اصلاً چه داستانى؟ به هرحال این پرطرفدار بودن وبلاگ اولین دافعهاش بود. بعدى مرگ مادر طرف بود. من در برابر مردها وقتى از مادرشان حرف مىزنند ضعیفم. حتى شاید حکم کفتر روپایى زن را داشته باشد برایم، مردى که عاشقانه مادرش را دوست دارد. حالا رسیده بودم به وبلاگى که مادر یک مردى مرده بود و او عزادارش بود و از مادرش نوشته بود. نمىتوانستم، خواندنش کار من نبود. خودم در زندگیم بارها با این مسئله مواجه بودهام و خوب مىدانم مردها با چه کیفیتى مادرشان را دوست دارند، آن حد از دلبستگى و چیزى که فراتر از عشق است، آن بچه بودنشان در مقابل مادر و اینها. بعد حالا من افتاده بودم میان روایت مردى از مرگ و نبودن مادرش. لابد در بحبوحهٔ کثافت زندگى خودم بوده آن وقتها که سریع وبلاگ طرف را بستهام و بعد هم یادم رفته. در توییتر همچنان فالوش داشتم و خب کاربر هیجانانگیزى هم نبود، از آنها که باید باشند. و البته از آن نبایدىها هم نبود. بود دیگر. تا دیروز که به خاطر این دلدرد لعنتى و این حال روحى و آن پیغام گند و مسخرهاى که به پ دادم دلم خواست بنشینم وبلاگ بخوانم چون حال کتاب خواندن-دارم کریستین و کید را براى بار دوم مىخوانم، از دستفروشى در انقلاب خریدهام، در سفر اخیر- نداشتم و این سریال ترکى که مىبینم زیادى آبکى است و خب راستش اصلا حالا دیگر عشق برام اینقدر قشنگ و رویایى و پیچیده در کاغذ کادویى رنگى رنگى نیست پس همچین سریالى کمتر دلم را به تاپ و توپ مىاندازد. توى توییتر ولچرخ مىزدم که صاحب وبلاگه یک چیزى نوشت و من یادم افتاد خوب است وبلاگش را بخوانم. توى بیو لینک وبلاگ بود. از آخر نشستم به خواندن. حالا با مرد غمگین آن روزها مواجه نبودم، یکى بود که انگار کارش با سفر دریایى مرتبط است و گربه دارد و حالا از پدرِ بعد از مادرش جدا زندگى مىکند و خیلى غر مىزند و یک سرى بدیهیات را یک طور جذابى مىنویسد. درضمن انگار ٦٥ کیلو است که با حساب فقط ده کیلو از من بیشتر لابد مرد نحیفى است که البته یک رمان هم نوشته وآهان، اسم قشنگى هم دارد، یعنى اسم و فامیل قشنگى. از همین چیزها، یعنى در خواندن آرشیو وبلاگش از دیروز تا حالا و بىوقفه و البته که لعنت بر ، حتى با وجود رسیدن به ماههاى مرگ مادرش و آن غم عظیم غیر قابل وصف، این هم یک آدمى است دیگر که البته دقیق مىنویسد و بىپروا و زندگیش شبیه فیلم سینمایى است یا شاید واقعاً خیال هم لابهلاى سطور وبلاگش است که هرچى. و در پرانتز، اگر نویسندهٔ فیلمنامه یا کارگردان بودم لابد یک فیلمى مى ساختم و مىنوشتم شبیه رابطهٔ این آدم با پدرش، با همین صحنهها و آدمها. از آنجا که خود آدمه نویسنده است بعید نیست اینها اصلا خود خرده روایتهاى یک رمانى، نمایشنامهاى چیزى باشند.
ته کلا م، مىخواستم بنویسم دو روز است افتادهام روى وبلاگ این آدمه که حتى نمیدانم چه شکلى است و گاهى شبیه من است و اصلاً شبیه من نیست. خواستید و در برههٔ مناسبى بودید و یک روزى با یک پیغامْ گند زده بودید و خسته بودید و دلدرد داشتید، بنشینید پاى این وبلاگه اگر که تا حالا نخواندهاید. بد نیست و خب وبلاگها همیشه خوباند، خصوصا وبلاگهاى زنده.
http://khers69.wordpress.com
درباره این سایت