داستان هفتم کتاب لالى نوشتهٔ بهرام حیدرى، داستانى است به اسم رادیون. قصهٔ دو مرد به نامهاى على کرم و شکراله و یک پسربچه به اسم بارانى که صبح از سیاهچادرهایشان در نُهدره راه مىافتند به سمت شهر_لالى_ به قصد خریدن رادیو. ظهر معطلِ بسته بودن مغازههاى لالى مىشوند، گذرشان به یک حاجى بازارى طماع مىافتد و بعد از کش و قوسهاى فراوان و تحقیر شدن بابت دهاتى بودن و خنگ بودن و ندانستنِ آداب شهرىها و بلدىِ کار با رادیو و تلفظِ قُبّه به جاى قُوّه یا باترى رادیو، رادیو را گرانتر از نرخ واقعیش مىخرند و دمدماى غروب راهى جاده مىشوند به سمت نُهدّره. على کرم نود و پنج تومان_تک تومانى_ پول داده و یک رادیوى آیوا یا به قول لحن خودشان آیواد خریده با دو سه تا قّوه و کمى شیرینى_شیرینىِ رادیوى نو براى اهالى سیاه چادرها. غروب را رد کرده و هنوز ماه درنیامده توى راهند و هول به دلشان افتاده از خرس و جن و آل. همه جا تاریک است، ترسیدهاند مبادا راه را گم کنند، شیرینىها توى دست بارانى خیس شده که داستان از زاویهٔ دید اهالى سیاه چادرها روایت مىشود. مردها راه افتادهاند سمت دره پى ردى از شهررفتهها و زنها دلنگراناند. در این هول و ولا و جهلِ خواننده از سرانجام على کرم و شکراله و بارانى و رادیو که در طول مسیر روشن بوده و همراه قدمهاى آنها خوانده تا ترسشان را بریزاند و حیوانات را برهاند، یکى از بىنظیرترین پاراگرافهایى که تا به حال خواندهام_یکى دیگرش پاراگرافى است در رگتایمِ دکتروف_ نوشته شده است. که صدا، ناگهانى و آنطور که خود را از غارى درآورده باشد، رسید؛ اوّل آهسته، بعد جاندار. چند لحظه زیر تأثیر این صدا، با دهان نیمهباز و بىاختیار، فقط گوش دادند و به این دهانهاى نیمهباز، خنده اضافه شد و ماند. صدا، صداى غریب و بىهمتائى بود که بىدرنگ خود را به ندیدهها و نشنیدهها هم معرّفى مىکرد. دهانهاى باز و خندان، با قوّت رو بهطرف هم گفتند: رادیون! اومدن! اومد! .»
ادامهٔ داستان روایتگر شبِ آدمهاى سیاه چادرهاست و مواجههٔ بامزه و یکتایشان با رادیو و تعریفها از سینما و تلویزیون و غرب و خوانندهها و موسیقى و غیره تا برسد به آخر داستان، آنجا که بهرام حیدرى میان ناامیدى، میان شک و تردیدِ آدمهاى صاف قصهاش که آنها آدماند و زندگى دارند یا مردم شهر و فرنگ، امید را توصیف مىکند میانِ کلماتى که نشان مىدهد چرا لالى مجموعه داستان بىنظیرى است و چرا خواننده ناگزیر است رادیون» را دوست داشته باشد.
روى لحاف، فکرِ بیش از چهارماهِ رفته را مىکردند که هزاران هزار بار آنها را کشته بود و زنده کرده بود تا گذشته بود؛ تا هر ساعت و هر دقیقهاش گذشته بود. و باد، نرم و کمى خنک، به تن مىخورد و زور مىداد؛ انگار کسى بود که بدنِ آدم را با دست نوازش مىداد و مىخواست چیزى بگوید؛ انگار مىخواست بگوید تاولهاى بادهاى داغ و سرخ را اگر خودم بودم که بهجانتان کردم، حالا خودم هم از جانتان درمىآورم. کارى مىکنم از یاد ببرید چه کشیدهاید، بعد از این همهاش رو بهخوبى مىرویم، دهبیست روزى بیشتر از تابستان نمانده.»
در هر حال که من مىخواهم مؤمن باشم به کلمات بهرام حیدرى وقتى مىنویسد دهبیست روزى بیشتر از تابستان نمانده.» چون واقعاً ده بیست روزى بیشتر از تابستان نمانده.
لالى
بهرام حیدرى
انتشارات امیرکبیر
١٣٥٨
پ. ن. اوضاع دور و بر خوب نیست، منتها ما دور و بر نیستیم و خودمانیم و خودمان پس باید یک طورى با قواعد بازى دنیا کنار بیاییم و بپذیریم این یکى دنیا جاى بى عدالتى است که روش ننوشته چطور پیش خواهد رفت یا طرز کارش چیست. گمان کنم هر کدام از ما حالا وظیفهٔ آرام کردن جو اطرافمان را داریم، وظیفهٔ دوست داشتن آدمهاى اطرافمان و وظیفهٔ ایستادگى پاى چیزى که اسمش زندگى است. کسى چه مىداند شاید روزى همان طور شد که مىخواهیم، همان طور که باید باشد.
*بعد از سالها که از دانشجو بودنم گذشته و چند بار قبولىها و انصراف، حالا باز دانشجو خواهم شد، در شهر پدرى. این فعلاً خبر خوش و عجیب و نامنتظر و راستش استرسدار این روزهاست.
پ. ن. بعدى: پریا و نازک نارنجى یه حاضرى بزنید.
درباره این سایت