تولد بود. شب قبلش فکر کرده بودم من تازه آنجا بودهام و لابد نسبت به بقیهٔ کسانى که مدتهاست دلشان آنجاست و خودشان نبودهاند حق بیشتر که هیچ، کمتر حق دلتنگى دارم. اما دلتنگ بودم، هفتهٔ پیشش خواب آنجا را دیده بودم و حالا تولد بود و تصاویر و بدتر از همه خودم که دلتنگى در یک غروب چهارشنبه، ناگهانى و بىرحم هجوم آورده بود. عصرش گلهاى خانه را سر و سامان داده بودم، باغبانى کردم، خاک گلدانها را عوض کردم و به چهارشنبه، به تولد، به دلتنگى بىتوجه بودم تا شب که با مامان تنها بودیم و نشستیم پاى یک سریالى و بعد، حین و بعدِ سریال دلتنگى چنان خفتم کرد که گریختم به گوشهاى و نشستم به اشک ریختن و فکر کردم مىدانم عطا حالا لابد و به احتمال زیاد از من بدش مىآید، مىدانم من هم باید فراموشش کنم، مىدانم هربار در عاجزانهترین حال ممکن آرزو کردهام و خواستهام فراموشش کنم ولى نشده. تهاش این بوده که نشده. که یکهو یک چهارشنبه شبى همه چیز، تمام دنیاى درون و بیرونم آوار شده روى سرم و فکر کردهام، بىمروت من دلتنگم، من به هزار و یک دلیل بىدلیل دوستت دارم و هنوز به تو فکر مىکنم. مىدانم نباید، مىدانم او حالا حتماً با کس دیگرى است، شاید عاشق یک زنى شده است، روزى ازدواج خواهد کرد و. اما برخلاف هرچه که تا به حال دست من بوده، این یکى دست من نیست. این نیروى ناشناخته، این کشش عجیب، این حس لعنتى که بیشتر از همیشه خجالتزده و سرافکندهام مىکند هیچ وقت به خواست من راه نیامده، به خواست دلم چرا. داستانى از احسان عبدىپور گذاشتم بشنوم و خوابیدم و قبلش نوشتم چقدر دلتنگم چون لابد باز نوشتن تنها مفرم بوده. بعد، دم صبح خواب دیدم. توى خانهٔ مولوى خاله بودیم. همهمان بودیم. یک جشنى، سرورى چیزى بود. شبیه وقتى بچه بودیم و خاله از مکه برگشت. همه بودند. من همین سن و سال بودم، آزمون داشتم. آزمون به عطا بىربط نیست. بارها توى دانشگاهى که او درس خوانده و مرا یاد او مىاندازد آزمون دادهام. به بهانهٔ آزمون از خانه زدم بیرون و او جلوى پام پارک کرد. پشت در خانهٔ مولوى خاله اینها. همان مدل ماشین خودش، با رنگ بژ با تغییرات دنیاى خوابها، مثل اینکه مثلاً پشت ماشین را پیوند زده بودند با عقب یک پراید وانت. سوار شدم. جفتمان ذوق داشتیم. ذوق دیدار اول شاید. در خواب، وقتى داشتم سیر نگاهش مىکردم فکر کردم-دانش این را داشتم- که این بار خوب ببینش، خوب و دلِ سیر و بچسب. چشمهاش آبى بود و ازش پرسیدم چرا چشمهات آبى است. -حالا اگر نویسندهٔ این وبلاگ خرس دم دست بود حتماً مىشد ازش خط و ربط این اتفاقات به زندگى را جویا شد. لابد چشمهاى آبى را ربط مىداد به چیزى و چیزى را به تولد و تولد را به خانهٔ مولوى و آزمون را به دلتنگى و دلتنگى را به زندگى.- کنار هم بودیم، توى ماشین او. او بود، نگاهم مىکرد، مىخندید. و خوابم تمام شد. یا شاید بوده و یادم نمانده. صبح بیدار شدم به باشگاه برسم که یادم افتاد باز هم خواب دیدهام، این هفته هم، بعد از این همه وقت که به خوابم نمىآمد. حالا که مىدانم از دوست داشتنش شاد نیستم، مىدانم نمىخواهم هیچ وقت بداند که هنوز به او فکر مىکنم و نمىخواهمش. حالا و بعد از این همه وقت.
صبح مامان گفت برادر کوچکه دیشب خواب دیده حرم بوده، سلام داده و زیارت کرده. یک هفته بعد از آن خواب من، شام تولد.
درباره این سایت